رو به سوی شرق
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
بیا و آفتاب کن در این زمین بی سرزمین و تا ابد نغمه آخرین رهسپار کوچه های تنهایی باش و بر تارک خیالم نقش ببند ، نقشی از جنس پیچ و تاب های باریک دلضربه هایم بر گیسوی نقره فام زمان وقتی چشم هایم در تاریکی روز های بی آفتاب در پستوی اندوه جان می سپاردند و خیره بر آسمان خشتی زندان تن ، نسیم تورا با با لرزش گوهر اشک هاشان از آسمانی بی ابر تمنا می کنند.آری بیا و طلوعی باش در صحن سرای این کویر بی مقدار که دقایقش در ورای ساعاتی پر خروش و خراش رو به سوی تاریکی های عدم شتابان پیش می روند و نبض ثانیه ها را در هیاهوی قافله پیران قافله به یغما می کشند ، بیا و احساس باش در بطن همان ثانیه هایی که در ورای حضورت زیر تازیانه های دقایق  جان باختند و سوختند اما آنی دست بر بیرق خاموشی ها نبردند تا پیمان میان من و تو تا ابدیت ما بماند! بیا و دست گلبرگ های زنده در هوای سپیده دم خیال را با شبنم چشمان کم فروغم بپیوند تا شوقی دوباره گیرد نگاهم و از تکاپوی جسن تو وانماند در این کویر که سالیانی است خاربوته هایش چشمان شبنم را در فراسوی رویاهاشان گم کرده اند و لمس طراوت امیدت را در رگبرگ هاشان آبستن نمی گردند. کاش دست بر ریسمان آسمان نمی بردی و در غریبانگی زمین رهایم نمی کردی، کاش در آخرین نگاه پر تردیدت کمی هم درنگ می کردی و تردید!     





:: بازدید از این مطلب : 435
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 10 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست